همه اهالی شهرک شهید بهشتی «مکیه غلوم» را میشناسند و داستانش را میدانند. او یک پیرزن ریزنقش مهربان خرمشهری است که پسر بزرگش را در جنگ تحمیلی از دست داده است؛ سید نوری را. سید نوری موسوی، جوان فعال و انقلابی شهرک است که یک روز بی خبر میرود و چند ماه بعد، خبر شهادتش به گوش مکیه و دیگر اهل خانه میرسد.
سید نوری، نور چشم مکیه است؛ برای همین در فراقش آن قدر اشک میریزد که سوی چشم راستش را از دست میدهد. آن اشکها به شعر بدل میشوند و در یازده دفتر شعر مینشینند. یازده دفتر شعر که مکیه با تأسی به ائمه (ع) داغ خودش را در آنها روایت کرده است.
اهالی شهرک، مکیه را به همین شعرها میشناسند. او «ملایه» یعنی مداح زنان است و هر محرم آنها را در مجالس زنانه شهرک میخواند و دیگر زنان همراهش سینه میزنند و «یزله» میکنند. سالروز آزادسازی خرمشهر، بهانهای شد تا با این مادر خرمشهری هم کلام شویم، تا از سید نوری بگوید، از شعرهایش، از زندگی و داغ هایش.
بعد از سید نوری، پنج فرزند دیگر مکیه خانم، همه سر خانه و زندگی خود رفته اند. شوهرش هم به رحمت خدا رفته است؛ به همین دلیل حالا بیش از هر چیز و کسی، کاغذ و قلم، مونس و همدم روزها و شبهای پیرزن هشتادو هفت ساله و خونگرم شهرک شهیدبهشتی است. چند برگ کاغذ و یک خودکار روی میز چوبی قدیمی همیشه جلو چشم مکیه خانم است تا اگر معنا یا بیتی به ذهنش رسید، پیش از پریدن و فراموش شدن، روی کاغذ آورده شود.
آن طور که میگوید، حتی در خواب هم نمیدیده که روزی شاعر شود. اما دست تقدیر بوده که او را از محله کوت شیخ خرمشهر تا شهرک عربها در مشهد کشانده و شاعرش کرده است. میگوید: کوت شیخ پیشتر روستا بود. پدرم آنجا ملا و مداح اهل بیت (ع) بود. از همان دوران کودکی با اشعار مذهبی آشنا شدم و قریحه شاعری ام را از پدرم به ارث بردم. البته خواهران بزرگ ترم هم در این یادگیری بی تأثیر نبودند.
مکیه خانم به رسم عربهای خوزستان، دو خواهرش را به اسم پسرانشان خطاب میکند؛ «مادر سید احمد، قرآن خواندن یادم داد و مادر سید مهدی هم مداحی.»
او خیاطی، آشپزی و حصیربافی را هم از زنان همسایه یاد میگیرد و در پانزده سالگی همسر سید عبدالحسین نوری، مرد ثروتمند و باغ دار کوت شیخ میشود. مکیه این طور وارد خانه اعیانی و بزرگ وسط روستا میشود که مثلش در جای دیگری نیست. در این زمان، همه خانهها خشتی و چوبی هستند، اما خانه او و همسرش آجری است با سیزده اتاق تو در تو.
مکیه در همین خانه شش فرزند به دنیا میآورد. از آنجا که مادرش هم قابله روستاست، همه صحیح و سالم به دنیا میآیند. اولینشان، سید نوری است. میگوید: بین همه بچهها سید نوری را طور دیگری دوست داشتم. دعا میکردم فرزند اولم پسر باشد. پسر که شد، همسرم انتخاب اسمش را به عهده خودم گذاشت. طفلم چشمهای پر نور زاغی داشت. در همان بار اولی که به چشم هایش نگاه انداختم، اسمش را هم انتخاب کردم. شد نوری، یعنی نور چشم من.
تمام فرزندان مکیه خانم در همین خانه قد میکشند و بزرگ میشوند. او روزگار خوش و خرمی در کنار همسر و فرزندانش دارد، اما زندگی روی ناخوشش را هم نشان میدهد. با شروع جنگ، روستا خمپاره باران میشود و خانههای مردم یکی یکی تخریب میشود، خانه مکیه هم.
خانواده، دلِ دل کندن از خانه را ندارد، اما مجبور به تخلیه میشوند و همراه دیگر جنگ زدههای خرمشهری به شادگان میروند؛ «دلمان نمیخواست برویم. سید نوری که هجده سالش بود، از همه بیشتر بی تابی میکرد. میگفت باید بمانیم و خاکمان را پس بگیریم. گفت که همراهمان نمیآید و تصمیم دارد که در شهر بماند. آن قدر قسمش دادم که به اصرار راضی شد همراهمان از شهر خارج شود.»
بین همه بچهها سید نوری را طور دیگری دوست داشتم. دعا میکردم فرزند اولم پسر باشد
اوضاع در شادگان هم، اما چندان تعریفی ندارد. مکیه خانم تعریف میکند که «خانههای شهر پر بود. جایی برای ما نبود و به ناچار داخل چادر زندگی میکردیم. دست خالی از شهر خودمان بیرون زده بودیم و چیز زیادی نداشتیم. پاپتی (پاپوش) هایمان خراب شده بود و پا لخت راه میرفتیم. عباهایمان پاره شده بود و هر پارچهای که به دستمان میرسید، به جای آن روی سرمان میانداختیم. به سختی چیزی برای خوردن پیدا میکردیم.»
چند ماهی به همین منوال میگذرد تا سال ۱۳۶۰ که همراه دیگر جنگ زدههای خرمشهری راهی مشهد شده و در شهرک شهیدبهشتی ساکن میشوند.
امنیت مشهد مجال میدهد که سید نوری دیپلمش را بگیرد و بعد به فراگیری علوم حوزوی رو بیاورد. ازدواج هم میکند و صاحب فرزند میشود. اما همه اینها باعث نمیشود خیال مکیه خانم از پسر بزرگش راحت شود.
او روحیه مبارز و سر نترس پسرش را میشناسد و ازسویی طاقت دوری اش را هم ندارد. از نوری میخواهد که فکر رفتن به جبهه را از سرش بیرون کند؛ «جانم به جان سید نوری بند بود. حتی فکر نبودش هم من را میترساند. میدانستم که اگر برود، زنده بر نمیگردد. گفتم شیرم را حلالت نمیکنم اگر بروی.»
اصرارهای مادر، اما فایده ندارد و نوری یک روز از تابستان سال ۱۳۶۵ از طرف ستاد جبهه و جنگ استان بی خبر میرود به جبهه. سال هم تمام نشده، خبر شهادت نوری را میآورند.
مکیه خانم داستان رفتن و شهادت نوری را همین قدر مختصر تعریف میکند. انگار ذهنش تحمل آن همه درد و غم را نداشته و آن روزها را از خاطرش پاک کرده است. میگوید: تمام شهرک عزادار پسر من شده بود. پسر من با همه مهربان بود. خودش یک طلبه معمولی بود؛ دستش تنگ بود، اما دستگیر ضعفا بود. در مراسمش خیلیها که نمیشناختمشان با من صحبت کردند و از کمکهای نوری گفتند.
چند ماه اول بعد از شهادت نوری برای مکیه خانم به سختترین شکل ممکن میگذرد. آن طور که تعریف میکند، هر روز که از خواب بیدار میشده، از خدا آرزوی مرگ میکرده است. باری تعالی «مرگ» نمیدهد، اما راه تسکینی پیش رویش میگذارد و شعر آغاز میشود؛ «نمی دانم چطور شد. به خودم آمدم دیدم قلم و کاغذ دستم گرفته ام و با همان سواد کم شعر مینویسم.»
در مراسمش خیلیها که نمیشناختمشان با من صحبت کردند و از کمکهای نوری گفتند
غم نوری از مادرش شاعر میسازد؛ شاعری که از مصائب ائمه (ع) وام میگیرد تا داغش را کلمه کند. همین است که مضمون بیشتر اشعارش درباره اهل بیت (ع) و مناسبتهای مذهبی است. سرجمعشان شده است یازده کتاب شعر عربی با نام «مراثی الاولیا».
مهم نیست مکیه غلوم کجا باشد؛ هر گاه بیتی به ذهنش برسد، سریع آن را روی کاغذ میآورد و ادامه اش میدهد. گاهی حتی در خواب بیتهایی را با خودش زمزمه میکند و از خواب که بیدار میشود، آن را مینویسد و تمام میکند.
همه اشعار مکیه غلوم به زبان عربی است. این ترجمه یکی از آن هاست که در وصف حضرت ام البنین (س) سروده شده است.
این ام البنین است، مادر پسرانی شجاع
او پسرانش را فدای برادر و اسلام کرد
وقتی شنید در جنگ سرشان را بریدند
به خدا قسم که افتخار کرد
الاای ام البنین! خدا به شما صبر عنایت کرد
که چهار فرزندت را فدای اسلام و امام حسین (ع) کردی
همین تو را از دیگر زنان متمایز کرد
پسرانت را سربریده دیدی و صبر کردی
الاای ام البنین! خدا کمک کرد و صبر کردی
همین باعث شد که مقامت از دیگر زنان بالاتر رود
مرحبا بر شما که چنین روحیهای داری
با وجود فقدان فرزند به کارت افتخار میکنی
آقا سیدعبدالحسین، همسر مکیه، سال ۱۳۸۰ فوت میکند. مکیه خانم تعریف میکند که همسر کم حرف و مغرورش چطور بعد از شهادت پسرشان دل نازک و دل شکسته شده؛ «صبح و شب کارش گریه و زاری بود و در آخر هم از غم نبود نوری دق کرد. من را، اما شعر سر پا نگه داشت.» شعرهایی که به واسطه روضه خوانیهای مکیه خانم، اهالی شهرک بیشترشان را شنیده اند.
درست است که مکیه خانم حالا انرژی و توان سابق را ندارد، اما برای سالها مداح و روضه خوان مجالس زنانه شهرک بوده است؛ «تا قبل از شاعر شدنم شعرهای بقیه را در مجالس میخواندم. بعد از آن شروع کردم به خواندن شعرهای خودم.»
میگوید: همسایهها شعرهای من را دوست دارند، به ویژه آنها را که در رثای امام حسین (ع) سروده ام. هر سال محرم من را به روضههای زنانه دعوت میکنند تا برایشان مداحی کنم.
مداحی البته شغل مکیه خانم نیست؛ او مداحی را دوست دارد و بی چشمداشت روضه میخواند. خیلی وقتها همسایهها میخواهند هزینهای بپردازند، اما او به هیچ عنوان قبول نمیکند، تنها میخواهد که برای شادی روح همسر و پسر شهیدش صلوات و فاتحهای بفرستند.
من یازده سال بیشتر نداشتم که از خوزستان به مشهد مهاجرت کردیم. ما یک خانواده پر جمعیت بودیم، اما سیدنوری حواسش به تک تک ما بود. یادم است که چطور هوای ما خواهرها و برادرهای کوچکتر را داشت. در آن شرایط سخت با ما بچهها شوخی میکرد، سعی میکرد ما را بخنداند تا رنج کمتری بکشیم. سید نوری برای من یک برادر حامی بود. او بود که هر سال، دست ما خواهرها و برادرهای کوچکتر را میگرفت و برای ثبت نام به مدرسه میبرد.
همه او را به مهربانی میشناختند. دستگیر فقرا بود و نمیگذاشت حق کسی ضایع شود. طلبه که شد، فعالیتهای مردمی و خیرخواهانه اش بیشتر هم شد؛ مثلا همان سال ۶۰ که در خوزستان سیل آمد، جزو اولین نیروهایی بود که داوطلبانه به مناطق سیل زده رفت تا کمک حال مردم باشد.
فخری موسوی
متولد سال ۱۳۴۸
خواهر شهید
من فرزند دوم خانواده هستم. یک سال بیشتر نداشتم که پدرم شهید شد. شش ساله که بودم، از مشهد دوباره به خوزستان برگشتیم. حالا هیچ تصویر واضحی از پدر در خاطر ندارم، اما اطرافیان همه از رفتار و اخلاق خوب او تعریف میکنند. آن طور که شنیده ام، پدرم فعال و پر انرژی بوده و در فعالیتهای اجتماعی حضور داشته است.
پای ثابت برنامههای مسجد شهرک شهید بهشتی بوده است و همیشه دلش میخواسته درس حوزوی بخواند
پای ثابت برنامههای مسجد شهرک شهید بهشتی بوده است و همیشه دلش میخواسته درس حوزوی بخواند. در مشهد آرزوی همیشگی اش را محقق میکند، اما فقط تا سطح مقدماتی پیش میرود و ملبس نمیشود. آخرش هم درس، حوزه و خانواده را رها میکند و لباس رزم به تن میکند. هنوز که هنوز است، دوستان و آشنایان از اخلاق خوب پدرم میگویند و او را فراموش نکرده اند.
سید احمد موسوی
متولد سال ۱۳۶۵
فرزند شهید
سیدنوری موسوی، ۱۱ مرداد سال ۱۳۴۱ در خرمشهر به دنیا آمد و در رشته علوم انسانی درس خواند. پس از مهاجرت به مشهد مدرک دیپلمش را گرفت و به یادگیری علوم حوزوی در سطح مقدماتی پرداخت. سال ۱۳۶۲ با دخترعمویش ازدواج کرد و صاحب سه فرزند پسر شدند.
سال ۱۳۶۵ از طرف ستاد جبهه و جنگ استان خراسان به جبهه اعزام شد. به کسی نگفت و فقط یک نامه نوشت که پس از رفتنش به دست خانواده برسانند. سید نوری یکی از نیروی پدافند هوایی ارتش بود و در نهایت ۱۸ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر به شهادت رسید. پیکر او به مشهد برگشت و در بهشت رضا به خاک سپرده شد.
به واسطه ستاد جبهه و جنگ سال ۶۵ و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ برای نخستین بار نیروهای بسیج، ارتش و سپاه تحت فرماندهی واحد، تقسیم و وارد عملیات میشوند. سیدنوری نیز به همین ترتیب در قالب نیروهای پدافند هوایی ارتش وارد شلمچه میشود. این عکس همان جا گرفته شده است.
* این گزارش دوشنبه ۷ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۰ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.